20 سالِ دیگه، من 37 سالمه.
یه آموزشگاهِ زبان دارم که واسه خودمه؛ هم مدیرم، هم معلم؛ و البته یه حسابدار و حسابرسِ سرشناس نیز هستم.
پیانو، فوتوشاپ، خطِ نستعلیق، برنامهنویسی و دیجیتال مارکتینگ رو یاد گرفتم و هروقت سرم خلوت بود یه دورهی آنلاین واسه یه رشتهش برگزار میکنم.
یه مکان [ تقریبا مثلِ پرورشگاه ] واسه بچههای بیسرپرست/بدسرپرست تاسیس کردم.
همسرم مهندسِ کامپیوتره! همون شخص با همون معیارایی هست که میخواستم؛ چون خودم سفرم بهش زنگ میزنم تا بگم یادش نره بره دنبالِ رهام/رها [ نمیدونم جنسیتش چیه! چون برام فرقی نداره و همچنین نمیدونم چند سالشه! چون معلوم نیست توی چندسالگی بتونم به فرزندی بگیرمش! ] و اون مثلِ همیشه مهربون میگه: رو چشمم مهی خانم. [ بله؛ فیلها هم پرواز میکنند :)) ]
هنوز وبلاگم رو دارم. [ البته اون موقع مطالبم مفید و پُرباره و فقط گاهی روزانهنویسی میکنم ]؛ یه دخترِ 17,18 ساله بهم پیاِم میده و میخواد راجع به خودم باهاش حرف بزنم و من بهش میگم: من با وجودِ همه محدودیتها باز به خواستههام رسیدم و همهی این روزها به سختیهایی که قبلا میکشیدم میارزید، همهی دوری و دلتنگی و تلاشهام میارزید!
بهش میگم: تلاش کن؛ اونقدی تلاش کن که توی 30 سالگیت بگی: خوشحالم درست همونجایی وایسادم که توی 17,18 سالگی رویاش رو داشتم، سرِ جای خودم هستم با همهی کمبودها و قدرتها.
و حتی میگم: خیلیا بهم میگفتن خیلی ادعات میشه و فکر میکنی خبریه! تو دیوونهای! به هیچجا نمیرسی! دو سال دیگه بابات سنتی عروست میکنه و شوهرت هم چهارتا بچه میندازه تو دامنت و ! ولی من الان مدعی نیستم؛ اما هنری بهتر از این، که همانی که کسی حدس نمیزد شدهام؟!
•
- میدونم زیادی خیالپردازی کردم آخه خیلی لذتبخشه فکر کردن به اون جایگاه و البته خیلیاشو ننوشتم :))
- تَهِش هم دلنوشتهای بیش نیست. [ نگید چقد شعار میده و فِلان و اینکه بالاخره باید اینا رو به طرف میگفتم که تحریک بشه و تلاش کنه خب :)) ]
- مرسی از رهام بابتِ دعوتم به چالشِ سخت و قشنگش.
درباره این سایت