هفتمین جمعه پاییز هم سپری شد و من همچنان پاهامو گردوندم روی هم و کاسه چه کنم؟ چه کنم دست گرفتم :))

سردرگمم، نمی‌دونم باید چیکار کنم! نمی‌دونم چطوری تصمیم بگیرم و خودم و زندگیمو جمع و جور کنم!

همه‌ش منتظرِ یه تلنگر، فرشته نجات و یه کورسوی امیدم و خودم عاجزترینم این روزا :))

هی به خودم میگم مهی؟ قول میدم همه چیزو درستش کنم، تو فقط قول بده غصه‌مو نخوری و باز ازین که می‌بینم اونقدی که باید تلاش نمی‌کنم بغض می‌کنم :))

هی به خودم میگم تو قوی‌ای و نباید کم بیاری چون اگه بخوای میتونی . یادم نمیره اون سختیایی که کشیدم و بعد هم نتیجه‌ش رو دیدم؛ مثلا همون موقع که بغض کرده بودم نکنه معدلم از 18 پایین‌تر بشه و شاگرد آخره‌ی کلاس شناخته بشم و یهو مامان پیام داد و گفت شاگرد اولِ مامان چطوره؟ باریدم و زیرِ لب یه ریز شکرالله می‌گفتم و بعدش اینستاگرام استوری گذاشتم در این لحظه خودم را بسیار دوست دارم» که بمونه به یادگار و هروقت دیدمش دلم غنج بره و تحریک بشم که باز ازین لحظه‌ها ایجاد کنم واسه خودم :))

پ.ن: معدلم 19.50 به بالا شد =))

- به این نوشته من نگاه نکنین که سر و تَه نداره‌ها به خدا که سرگردونم و ذهنم مشغوله اونقدی که داره منفجر میشه خلاصه که بدونید من میخوام آدمِ پرفکتی باشم ولی خودم نمیذارم :))


مشخصات

آخرین جستجو ها