دلتنگتونم!
دلتنگِ موهای سفیدِ کمپشتتون!
دلتنگِ چروکِ پیشونیتون!
دلتنگِ ابروهای پرپشتتون!
دلتنگِ آبیِ نگاهتون!
دلتنگِ دماغِ گُنده جذابتون!
دلتنگِ لبخندِ خوشگلتون!
دلتنگِ صدای زیباتون!
دلتنگِ هیکلِ بزرگُ قویتون!
دلتنگِ دستاتون!
دلتنگِ شعر خوندناتون!
دلتنگِ خوشگلِ عمو چطوره گفتناتون!
دلتنگِ آغوشِ گرمتون!
دلتنگِ منم منم کردناتون!
دلتنگِ تیکه انداختنتون به برادراتون!
دلتنگِ .
•
- حاج رضا؟
همه دنیا هم باهاتون بد بشن من پشتتونم!
چاکرتونم هستم!
آره!
شما فقط جون طلب کن!
•
- کاش میتونستم بیام ببینمتون تا تموم بشه این غصههاُ دلتنگیا!
•
#منگریهامگرفتهکمیهمبهمنبخند :))
#قسمبهشبهایسختِدلتنگی :))
و اما من هرگز برای امامِ خویش تکلیف معین نمیکنم که تکلیفِ خود را از حسین میپرسم و من حسین را نه فقط برای خلافت که برای هدایت میخواهم و من حسین را برای دنیای خویش نمیخواهم که دنیا را برای حسین میخواهم؛ آیا بعد از حسین کسی را میشناسی که من جانم را فدایش کنم؟
•
از کتابِ #نامیرا
•
- آخرا مرا میکُشی حسین (ع)
هفتمین جمعه پاییز هم سپری شد و من همچنان پاهامو گردوندم روی هم و کاسه چه کنم؟ چه کنم دست گرفتم :))
سردرگمم، نمیدونم باید چیکار کنم! نمیدونم چطوری تصمیم بگیرم و خودم و زندگیمو جمع و جور کنم!
همهش منتظرِ یه تلنگر، فرشته نجات و یه کورسوی امیدم و خودم عاجزترینم این روزا :))
هی به خودم میگم مهی؟ قول میدم همه چیزو درستش کنم، تو فقط قول بده غصهمو نخوری و باز ازین که میبینم اونقدی که باید تلاش نمیکنم بغض میکنم :))
هی به خودم میگم تو قویای و نباید کم بیاری چون اگه بخوای میتونی . یادم نمیره اون سختیایی که کشیدم و بعد هم نتیجهش رو دیدم؛ مثلا همون موقع که بغض کرده بودم نکنه معدلم از 18 پایینتر بشه و شاگرد آخرهی کلاس شناخته بشم و یهو مامان پیام داد و گفت شاگرد اولِ مامان چطوره؟ باریدم و زیرِ لب یه ریز شکرالله میگفتم و بعدش اینستاگرام استوری گذاشتم در این لحظه خودم را بسیار دوست دارم» که بمونه به یادگار و هروقت دیدمش دلم غنج بره و تحریک بشم که باز ازین لحظهها ایجاد کنم واسه خودم :))
•
پ.ن: معدلم 19.50 به بالا شد =))
•
- به این نوشته من نگاه نکنین که سر و تَه ندارهها به خدا که سرگردونم و ذهنم مشغوله اونقدی که داره منفجر میشه خلاصه که بدونید من میخوام آدمِ پرفکتی باشم ولی خودم نمیذارم :))
دلتنگی آدم را به خیابان میکشد
دلتنگم و مردم نمیفهمند
قدم زدن گاهی از گریه کردن غمانگیزتر است
مثلِ تو که فکر میکردی
سیگار کشیدن کارِ مردانهایست!
دلتنگم .
باید تو را به یاد بیاورم!
به من فکر کن
به نیمه شبی که تو را ندارم
از آدمها بیشتر از تنهایی میترسم و فکر میکنم
مرگ با من چه نسبتی دارد؟
باید تو را به یاد بیاورم!
زمستانهای بیبرف بیرحمترند
مثلِ نِ بیعشق
مثلِ من که نامت را فراموش کردهام
اما هنوز دوستت دارم
به من فکر کن
به نیمه شبی زمستانی
که سیگارت را رها کنی
تا مرا در آغوش بگیری
لبهایت را بگذاری روی موهایم
من اسمت را به یاد نیاورم و تو فراموش کنی
گریه کارِ مردانهای نیست
قرار است فردا صبح
رفتگرها جسدم را پیدا کنند
زنی که از نداشتنت یخ زده و گنجشکها
برایش گریه میکنند
به من فکر کن
به جنازهی زخمیِ زنی که موهایش بوی سیگار میدهد و با ناخن
اسمت را روی تنش تراشیده است!
●
#اهورا_فروزان
عجیبه که وقتی حالم بده باز هم میتونم به آدمها بگم که نباید حالشون بد باشه! هزار بار بهتر و واقعیتر از همیشه حتی!
یه جوری که انگار هر چند خودت نمیتونی برسی اما میتونی بقیه رو برسونی؛ که هر چقدر پا بلند میکنی، گردن میکشی ببینی بالای ابرای سیاه چه خبره قدت نمیرسه اما دستاتو قلاب میکنی و مدام از بقیه میخوای برن بالا و منتظر نگاهشون میکنی تا از اونورِ ابرا بهت خبر بدن!
•
- چقد منه این کپشن؛ از هانیه :))
هفتمین جمعه پاییز هم سپری شد و من همچنان پاهامو گردوندم روی هم و کاسه چه کنم؟ چه کنم دست گرفتم :))
سردرگمم، نمیدونم باید چیکار کنم! نمیدونم چطوری تصمیم بگیرم و خودم و زندگیمو جمع و جور کنم!
همهش منتظرِ یه تلنگر، فرشته نجات و یه کورسوی امیدم و خودم عاجزترینم این روزا :))
هی به خودم میگم مهی؟ قول میدم همه چیزو درستش کنم، تو فقط قول بده غصهمو نخوری و باز ازین که میبینم اونقدی که باید تلاش نمیکنم بغض میکنم :))
هی به خودم میگم تو قویای و نباید کم بیاری چون اگه بخوای میتونی . یادم نمیره اون سختیایی که کشیدم و بعد هم نتیجهش رو دیدم؛ مثلا همون موقع که بغض کرده بودم نکنه معدلم از 18 پایینتر بشه و شاگرد آخرهی کلاس شناخته بشم و یهو مامان پیام داد و گفت شاگرد اولِ مامان چطوره؟ باریدم و زیرِ لب یه ریز شکرالله میگفتم و بعدش اینستاگرام استوری گذاشتم در این لحظه خودم را بسیار دوست دارم» که بمونه به یادگار و هروقت دیدمش دلم غنج بره و تحریک بشم که باز ازین لحظهها ایجاد کنم واسه خودم :))
•
پ.ن: معدلم 19.50 به بالا شد =))
•
- به این نوشته من نگاه نکنین که سر و تَه ندارهها به خدا که سرگردونم و ذهنم مشغوله اونقدی که داره منفجر میشه خلاصه که بدونید من میخوام آدمِ پرفکتی باشم ولی خودم نمیذارم :))
دلتنگتونم!
دلتنگِ موهای سفیدِ کمپشتتون!
دلتنگِ چروکِ پیشونیتون!
دلتنگِ ابروهای پرپشتتون!
دلتنگِ آبیِ نگاهتون!
دلتنگِ دماغِ گُنده جذابتون!
دلتنگِ لبخندِ خوشگلتون!
دلتنگِ صدای زیباتون!
دلتنگِ هیکلِ بزرگُ قویتون!
دلتنگِ دستاتون!
دلتنگِ شعر خوندناتون!
دلتنگِ خوشگلِ عمو چطوره گفتناتون!
دلتنگِ آغوشِ گرمتون!
دلتنگِ منم منم کردناتون!
دلتنگِ تیکه انداختنتون به برادراتون!
دلتنگِ .
•
- حاج رضا؟
همه دنیا هم باهاتون بد بشن من پشتتونم!
چاکرتونم هستم!
آره!
شما فقط جون طلب کن!
•
- کاش میتونستم بیام ببینمتون تا تموم بشه این غصههاُ دلتنگیا!
•
#منگریهامگرفتهکمیهمبهمنبخند :))
#قسمبهشبهایسختِدلتنگی :))
اگه لباسِ کسی به نظرم قشنگ بیاد از تَهِ دل بهش میگم و اگر از من نظر بپرسن و به نظرم قشنگ نباشه تعریفِ الکی نمیکنم ؛ من آدمِ رک و بیپرده حرف بزنی نیستم و از آدمایی هم که ادعای صداقت دارن و به اصطلاح زیادی رک و راستن و با حرفاشون مدام بقیه رو اذیت میکنن خوشم نمیاد!
عجیبه که وقتی حالم بده باز هم میتونم به آدمها بگم که نباید حالشون بد باشه! هزار بار بهتر و واقعیتر از همیشه حتی!
یه جوری که انگار هر چند خودت نمیتونی برسی اما میتونی بقیه رو برسونی؛ که هر چقدر پا بلند میکنی، گردن میکشی ببینی بالای ابرای سیاه چه خبره قدت نمیرسه اما دستاتو قلاب میکنی و مدام از بقیه میخوای برن بالا و منتظر نگاهشون میکنی تا از اونورِ ابرا بهت خبر بدن!
•
- چقد منه این کپشن؛ از هانیه :))
ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم
چون شبِ خاکستری سر در گریبانت نبینم
ای تو در چشمانِ من یک پنجره لبخندِ شادی
همچو ابرِ سوگوار اینگونه گریانت نبینم
ای پُر از شوقِ رهایی رفته تا اوجِ ستاره
در میانِ کوچهها اُفتان و خیزانت نبینم
مرغکِ عاشق کجا شد شورِ آوازِ قشنگت
در قفس چون قلبِ خود هر لحظه نالانت نبینم
تکیه کن بر شانهام ای شاخهی نیلوفرینم
تا غمِ بیتکیهگاهی را به چشمانت نبینم
قصه دلتنگیت را خوبِ من بگذار و بگذر
گریهی دریاچهها را تا به دامانت نبینم
کاشکی قسمت کنی غمهای خود را با دلِ من
تا که سیلِ اشک را زین بیش مهمانت نبینم
تکیه کن بر شانهام ای شاخهی نیلوفرینم
تا غمِ بیتکیهگاهی را به چشمانت نبینم
تکیه کن بر شانهام ای شاخهی نیلوفرینم
تا غمِ بیتکیهگاهی را به چشمانت نبینم
•
#محمد_ذکایی
خدایا شکرت
از کی بخوام جُز تو؟!
بامرام
•
- تو با خدای خود انداز کار و دل خوشدار . من به دستانِ خدا خیره شدم معجزه کرد :))
•
#شاگرداولشدندرمَد
#شاگرداولشدندرآموزشگاه [ Connect Book ]
#شاگرداولشدندرآموزشگاه [ Speaking class ]
#تجربهییکروزِکاری
ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم
چون شبِ خاکستری سر در گریبانت نبینم
ای تو در چشمانِ من یک پنجره لبخندِ شادی
همچو ابرِ سوگوار اینگونه گریانت نبینم
ای پُر از شوقِ رهایی رفته تا اوجِ ستاره
در میانِ کوچهها اُفتان و خیزانت نبینم
مرغکِ عاشق کجا شد شورِ آوازِ قشنگت
در قفس چون قلبِ خود هر لحظه نالانت نبینم
تکیه کن بر شانهام ای شاخهی نیلوفرینم
تا غمِ بیتکیهگاهی را به چشمانت نبینم
قصه دلتنگیت را خوبِ من بگذار و بگذر
گریهی دریاچهها را تا به دامانت نبینم
کاشکی قسمت کنی غمهای خود را با دلِ من
تا که سیلِ اشک را زین بیش مهمانت نبینم
تکیه کن بر شانهام ای شاخهی نیلوفرینم
تا غمِ بیتکیهگاهی را به چشمانت نبینم
تکیه کن بر شانهام ای شاخهی نیلوفرینم
تا غمِ بیتکیهگاهی را به چشمانت نبینم
•
#محمد_ذکایی
اگه لباسِ کسی به نظرم قشنگ بیاد از تَهِ دل بهش میگم و اگر از من نظر بپرسن و به نظرم قشنگ نباشه تعریفِ الکی نمیکنم ؛ من آدمِ رک و بیپرده حرف بزنی نیستم و از آدمایی هم که ادعای صداقت دارن و به اصطلاح زیادی رک و راستن و با حرفاشون مدام بقیه رو اذیت میکنن خوشم نمیاد!
به قولِ ضحی:
چشم به هم بزنی تموم میشه
حالا درسته که تو این چشم به هم زدنه ممکنه چشمات بسوزن، درد بکشن، سوزن سوزن بشن و کُلی هم ازشون اشک بیاد
تَهِ تَهِش واقعا اینه که چشم به هم بزنی تموم میشه :))
•
- به کوتاهیِ آن لحظهی شادی که گذشت، غصه هم میگذرد!
•
#صبحمیشهاینشب
#بازمیشهایندر
#صبرداشته باش
#روزایخوبتوراههبچه
یه بار تست کنید اینو
وسطِ خندههاتون تو اکیپِ صمیمیترین دوستاتون، وقتی با خونوادهتون در بهترین شرایط به سر میبرید، در رویاییترین لحظاتِ زندگیتون، همهمون تنهاییم، بیشتر از بارِ معنایی که کلمهی تنهایی داره، تنهاییم!
•
#آمیس
یک بار با توشیهیکو سکو، دوندهی المپیک، مصاحبه میکردم و از او پرسیدم: تا به حال پیش آمده دوندهای در سطحِ شما روزی نخواهد بدود و به جایش دوست داشته باشد در خانه بخوابد؟
لحظاتی خیره نگاهم کرد و سپس با صدایی که از طنینش پیدا بود چه سوالِ احمقانهای را باید جواب دهد، گفت: مسلما. هرروز!
•
#هاروکی_موراکامی
من بر خلافِ ظاهرِ شوخ و مهربونم، 99 درصدِ آدمای اطرافم اصلا برام مهم نیستن
من و قتی جُزوِ اون یه درصد آدمای مهمِ زندگیم حسابت کردم گند نزن توش
چون میدونی به همون راحتی که باهات صمیمی میشم به همون سادگی هم از چشمم میوفتی!
امیدوارم امسال براتون سالی باشه پُر از شادی
پُر از هیجان
پُر از خندههای بلند
پُر از گریههای از سرِ شوق
پُر از آخ جون گفتن و هورا کشیدن
پُر از بودن با کسایی که دلتون میخواد
پُر از خوراکیهای خوشمزه
پُر از دوست داشتن و دوست داشته شدن
پُر از عکسهای یهویی
پُر از تا ظهر خوابیدن
پُر از لباسهای رنگیرنگی
پُر از گرفتنِ دستِ کسی که دوسش دارین
پُر از دوست دارمهایی که انتظارش رو ندارین
پُر از بغل کردنِ عزیزتریناتون
پُر از تلفنهای غیرِ منتظره
پُر از سفرهای دستهجمعی
پُر از مهربونتر شدن
پُر از هوای خوب
پُر از امروز چه خوشگل شدی
پُر از تجربههای جدید
پُر از آهنگهایی که باهاش خاطره دارین
پُر از دوستای قدیمی
پُر از عشق و پُر از لحظههای قشنگ و یواشکی
امیدوارم امسال از همهی چیزهایی که دوست دارین پُر باشه
عیدتون مبارک
آخرین فالِ سالِ 98:
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همین میدهدت پند ولی
وعظت آنگاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفترِ حالی دگر است
حیف باشد که زِ کارِ همه غافل باشی
نقدِ عمرت ببرد غصه ِ دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه ِ مشکل باشی
گرچه راهیست پُر از بیم زِ ما تا برِ دوست
رفتن آسان بُوَد اَر واقفِ منزل باشی
حافظا گر مدد از بختِ بلندت باشد
صیدِ آن شاهدِ مطبوعِ شمایل باشی
•
#حافظ
•
- پیشاپیش عیدتون مبارک
29 ِ اسفندِ 98 ساعتِ 1:46 خاله راجع به بو بردنِ همسر و بابای ف از گندکاریاش حرف زد.
تپشِ قلب گرفتم و مدام ذکر میگفتم.
خاله گفت: میخواستن بکشنش ولی ع [ پسرخالهی همسرِ ف ] نذاشته.
[ ف متاهله. ف خواب بوده و یهو یه نوتیف واسش میاد. همسرش از روی کنجکاوی نوتیف رو باز میکنه و میبینه طرف پسره! باهاش چت میکنه؛ بعد پسره شروع میکنه به +18 حرف زدن و میگه: دلم تنگته و فِلان! همسرِ ف تمومِ تنش به لرزه در میاد، عصبی میشه، قلبش و غرورش خورد میشه، کمرش خم میشه . ف رو بیدار میکنه و میگه: ببین! من از گندکاریات باخبر شدم! بعد پا میشه و پیاما رو نشونِ بابای ف میده و دستِ ف رو میگیره و میندازتش تو ماشین و میره، فقط میره . ع میره دنبالشون و ف رو میندازه تو ماشینِ خودش! ع با همسرِ ف حرف میزنه و میگه: حرکتی نزن! خونش گردنمون میوفته و فِلان! خلاصه که ف رو مجبور میکنن تا با پسره قرار بذاره! میرن دنبالِ داداشِ ف و بعد همگی میرن سرِ قرار! با چشمایی که خون جلوشو گرفته بوده توضیح دادن و فِلان، پسره هم گفته: آقایون محترم! این خانوم به من گفته مجرده! به من چه که فِلانه؟ من پسرم و هیچچی نمیشه و این خانومه که آبروش رفته/میره و فِلان! آقای همسر، بابا و برادرِ ف که میبینن حق با طرفه ولش میکنن ]
بعد ع و همسرِ ف، ف رو میبرن خونه باباش و همچنان منتظرن که دادگاه باز بشه و برن طلاق بگیرن!
ع گریه میکرده میگفته: پسرخالهم [ همسرِ ف ] داره گریه میکنه! ف داغونش کرده! آبرومونو برده!
خالهم گفته: اگه شماها چیزی نگید کسی خبردار نمیشه که آبروتون بره و بشینید صحبت کنید و اوک میشه همهچی و فِلان!
ع هم برگشته گفته: این زن دیگه به دردِ زندگی نمیخوره!
•
- کارِ ف واقعا ِ واقعا ِ واقعا اشتباه بوده که توی دورانِ متاهلی همچین حرکتِ وقیحی زده!
- چرا به جای این وحشیبازیا و قصدِ کُشت و کُشتار ننشستن با ف حرف بزنن و بگن چرا؟!
- میدونید اگه همسرِ ف این کار رو کرده بود و ف طلاق میخواست با آیه و قرآن برش میگردوندن و میگفتن: حالا یه بچه که آوردین اوک ِ اوک میشید؟!
- چرا واسه پسره و یا یه مردِ متاهل این حرکات زشت نیس و آبروش نمیره ولی واسه یه دختر یا یه زنِ متاهل انقد زشته و آبروش میره؟! [ طرزِ تفکرِ مسخرهی یه عده: چون مَرده! چون زنه! ]
- چرا نباید یه فرصت بدیم به طرفمون؟ که بفهمیم چرا؟ برای چی؟ همینطوری الکی تحقیرش کنیم؟ [ منظورم از فرصت اعتمادِ دوباره نیست بلکه فرصتِ توضیحه! شاید مَرده یه طوری بوده که خانومش این حرکت رو زده! ]
•
- من واقعا قلبم درد میگیره از این حرکتی که ف زده و هرچقد از زشت بودنش بگم کمه ولی خب حق رو به همسرش هم نمیدم . نباید ف رو خفه کرد! باید بذارن حرف بزنه! توضیح بده! که چرا؟! برای چی؟!
- حالا فارغ از اینا که زندگیشون به خودشون ربط داره و هرکار دلشون میخواد میکنن و مختارن! این همه حرف زدم که بگم: دردِ من این تبعیضِ بینِ زن و مَرده! دردِ من اون بچهی معصومیه که میگن: بیارید، اوک میشید! و تهش هم به طلاق ختم میشه!
- تُف بر تمامِ این طرزِ تفکرات! باشد که یا رستگار شوند و یا ریشهکَن!
امیدوارم امسال براتون سالی باشه پُر از شادی
پُر از هیجان
پُر از خندههای بلند
پُر از گریههای از سرِ شوق
پُر از آخ جون گفتن و هورا کشیدن
پُر از بودن با کسایی که دلتون میخواد
پُر از خوراکیهای خوشمزه
پُر از دوست داشتن و دوست داشته شدن
پُر از عکسهای یهویی
پُر از تا ظهر خوابیدن
پُر از لباسهای رنگیرنگی
پُر از گرفتنِ دستِ کسی که دوسش دارین
پُر از دوست دارمهایی که انتظارش رو ندارین
پُر از بغل کردنِ عزیزتریناتون
پُر از تلفنهای غیرِ منتظره
پُر از سفرهای دستهجمعی
پُر از مهربونتر شدن
پُر از هوای خوب
پُر از امروز چه خوشگل شدی
پُر از تجربههای جدید
پُر از آهنگهایی که باهاش خاطره دارین
پُر از دوستای قدیمی
پُر از عشق و پُر از لحظههای قشنگ و یواشکی
امیدوارم امسال از همهی چیزهایی که دوست دارین پُر باشه
عیدتون مبارک
آخرین فالِ سالِ 98:
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همین میدهدت پند ولی
وعظت آنگاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفترِ حالی دگر است
حیف باشد که زِ کارِ همه غافل باشی
نقدِ عمرت ببرد غصه ِ دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه ِ مشکل باشی
گرچه راهیست پُر از بیم زِ ما تا برِ دوست
رفتن آسان بُوَد اَر واقفِ منزل باشی
حافظا گر مدد از بختِ بلندت باشد
صیدِ آن شاهدِ مطبوعِ شمایل باشی
•
#حافظ
•
- پیشاپیش عیدتون مبارک
دیروز تولدِ قمریم بود . یکمِ شعبان :))
میخواستم یه پست راجع به تولدم بذارم که دیگه نذاشتم :))
•
دیروز تا عصر به بطالت گذاشت متاسفانه ولی بعد پا شدم برا خودم کاپ کیک پختم؛ بدترین کاپ کیکِ تاریخ رو پختم ولی مهم نبود واسم؛ چون قرار نبود به این دلیل تولدم مبارک نباشه!
یه شمع گذاشتم روی کیک و روشنش کردم، مامان و علی اومدن و گفتن: آرزو کن، آرزو کردم و شمع رو فوت کردم و بعد اونا کُلی واسم دست زدن :))
•
من همیشه سعی میکنم روزِ تولدم به مفیدترین و شادترین حالتِ ممکن بگذره ولی دریغ :))
دیروز خیلی روزِ بیهودهای بود . بگذریم :))
•
رفتم قسمتِ گردونهی طاقچه و گفتم: بببنم کادو چی میخوای بهم بدی ریفیق!
سه روز عضویتِ بی نهایت داد :))
کُلی خوشحال شدم و کتابهایی که میخواستم رو دانلود کردم ولی حسِ خوندنش نیست :))
این روزها خیلی آدمِ بیحوصلهای شدم، قرار بود هفده سالگیم همهش به تلاش بگذره که هجده سالگیم قاطع و محکم بگم: حالا انقد به نظرم هفده سالگیم پُربار بوده که راحت میتونم تموم شدنش رو قبول کنم و واردِ هجده بشم؛ اما دریغ :))
•
تازههه دیروز اصلا به این توجه نکردم که به تاریخِ قمری چند ساله شدم و امروز که داشتم حساب میکردم دیدم بلههه . هجدهِ تمام! یعنی اگه از تاریخِ قمری پیروی میکردیم میتونستم برم گواهینامهی لعنتیم رو بگیرم :))
حالا نبینید من دارم میگم گواهینامه و فِلان، الکی میخوام خودم رو شاد جلوه بدم در حالی که وقتی دیدم زده هجده سالِ تمام برگهام ریخت و بغضم گرفت! آخه به تلاش نگذشته! به اون چیزایی که میخواستم نرسیدم! هنوز مهدیهی ایدهآلم نشدم! و . :))
•
عِب نداره، عِب نداره، عِب نداره!
ما از تاریخِ شمسی پیروی میکنیم پس هنوز هجده سالم نشده!
197 روز وقت دارم که خودم رو بسازم!
که بشم همونی که دلم میخواد! همونی که به خواستهش رسیده و کُلی چیزای دیگه :))
•
خلاصه که
التماسِ دعا دارممم زیاد!
•
#تولدتمبارکدخترِشعبانماهیِوجودِمن
یک بار با توشیهیکو سکو، دوندهی المپیک، مصاحبه میکردم و از او پرسیدم: تا به حال پیش آمده دوندهای در سطحِ شما روزی نخواهد بدود و به جایش دوست داشته باشد در خانه بخوابد؟
لحظاتی خیره نگاهم کرد و سپس با صدایی که از طنینش پیدا بود چه سوالِ احمقانهای را باید جواب دهد، گفت: مسلما. هرروز!
•
#هاروکی_موراکامی
من بر خلافِ ظاهرِ شوخ و مهربونم، 99 درصدِ آدمای اطرافم اصلا برام مهم نیستن
من و قتی جُزوِ اون یه درصد آدمای مهمِ زندگیم حسابت کردم گند نزن توش
چون میدونی به همون راحتی که باهات صمیمی میشم به همون سادگی هم از چشمم میوفتی!
29 ِ اسفندِ 98 ساعتِ 1:46 خاله راجع به بو بردنِ همسر و بابای ف از گندکاریاش حرف زد.
تپشِ قلب گرفتم و مدام ذکر میگفتم.
خاله گفت: میخواستن بکشنش ولی ع [ پسرخالهی همسرِ ف ] نذاشته.
[ ف متاهله. ف خواب بوده و یهو یه نوتیف واسش میاد. همسرش از روی کنجکاوی نوتیف رو باز میکنه و میبینه طرف پسره! باهاش چت میکنه؛ بعد پسره شروع میکنه به +18 حرف زدن و میگه: دلم تنگته و فِلان! همسرِ ف تمومِ تنش به لرزه در میاد، عصبی میشه، قلبش و غرورش خورد میشه، کمرش خم میشه . ف رو بیدار میکنه و میگه: ببین! من از گندکاریات باخبر شدم! بعد پا میشه و پیاما رو نشونِ بابای ف میده و دستِ ف رو میگیره و میندازتش تو ماشین و میره، فقط میره . ع میره دنبالشون و ف رو میندازه تو ماشینِ خودش! ع با همسرِ ف حرف میزنه و میگه: حرکتی نزن! خونش گردنمون میوفته و فِلان! خلاصه که ف رو مجبور میکنن تا با پسره قرار بذاره! میرن دنبالِ داداشِ ف و بعد همگی میرن سرِ قرار! با چشمایی که خون جلوشو گرفته بوده توضیح دادن و فِلان، پسره هم گفته: آقایون محترم! این خانوم به من گفته مجرده! به من چه که فِلانه؟ من پسرم و هیچچی نمیشه و این خانومه که آبروش رفته/میره و فِلان! آقای همسر، بابا و برادرِ ف که میبینن حق با طرفه ولش میکنن ]
بعد ع و همسرِ ف، ف رو میبرن خونه باباش و همچنان منتظرن که دادگاه باز بشه و برن طلاق بگیرن!
ع گریه میکرده میگفته: پسرخالهم [ همسرِ ف ] داره گریه میکنه! ف داغونش کرده! آبرومونو برده!
خالهم گفته: اگه شماها چیزی نگید کسی خبردار نمیشه که آبروتون بره و بشینید صحبت کنید و اوک میشه همهچی و فِلان!
ع هم برگشته گفته: این زن دیگه به دردِ زندگی نمیخوره!
•
- کارِ ف واقعا ِ واقعا ِ واقعا اشتباه بوده که توی دورانِ متاهلی همچین حرکتِ وقیحی زده!
- چرا به جای این وحشیبازیا و قصدِ کُشت و کُشتار ننشستن با ف حرف بزنن و بگن چرا؟!
- میدونید اگه همسرِ ف این کار رو کرده بود و ف طلاق میخواست با آیه و قرآن برش میگردوندن و میگفتن: حالا یه بچه که آوردین اوک ِ اوک میشید؟!
- چرا واسه پسره و یا یه مردِ متاهل این حرکات زشت نیس و آبروش نمیره ولی واسه یه دختر یا یه زنِ متاهل انقد زشته و آبروش میره؟! [ طرزِ تفکرِ مسخرهی یه عده: چون مَرده! چون زنه! ]
- چرا نباید یه فرصت بدیم به طرفمون؟ که بفهمیم چرا؟ برای چی؟ همینطوری الکی تحقیرش کنیم؟ [ منظورم از فرصت اعتمادِ دوباره نیست بلکه فرصتِ توضیحه! شاید مَرده یه طوری بوده که خانومش این حرکت رو زده! ]
•
- من واقعا قلبم درد میگیره از این حرکتی که ف زده و هرچقد از زشت بودنش بگم کمه ولی خب حق رو به همسرش هم نمیدم . نباید ف رو خفه کرد! باید بذارن حرف بزنه! توضیح بده! که چرا؟! برای چی؟!
- حالا فارغ از اینا که زندگیشون به خودشون ربط داره و هرکار دلشون میخواد میکنن و مختارن! این همه حرف زدم که بگم: دردِ من این تبعیضِ بینِ زن و مَرده! دردِ من اون بچهی معصومیه که میگن: بیارید، اوک میشید! و تهش هم به طلاق ختم میشه!
- تُف بر تمامِ این طرزِ تفکرات! باشد که یا رستگار شوند و یا ریشهکَن!
•
بعدا نوشت: مثلِِ اینکه اوک شدن باهم . خدایا شکرت
به قولِ ضحی:
چشم به هم بزنی تموم میشه
حالا درسته که تو این چشم به هم زدنه ممکنه چشمات بسوزن، درد بکشن، سوزن سوزن بشن و کُلی هم ازشون اشک بیاد
تَهِ تَهِش واقعا اینه که چشم به هم بزنی تموم میشه :))
•
- به کوتاهیِ آن لحظهی شادی که گذشت، غصه هم میگذرد!
•
#صبحمیشهاینشب
#بازمیشهایندر
#صبرداشته باش
#روزایخوبتوراههبچه
20 سالِ دیگه، من 37 سالمه.
یه آموزشگاهِ زبان دارم که واسه خودمه؛ هم مدیرم، هم معلم؛ و البته یه حسابدار و حسابرسِ سرشناس نیز هستم.
پیانو، فوتوشاپ، خطِ نستعلیق، برنامهنویسی و دیجیتال مارکتینگ رو یاد گرفتم و هروقت سرم خلوت بود یه دورهی آنلاین واسه یه رشتهش برگزار میکنم.
یه مکان [ تقریبا مثلِ پرورشگاه ] واسه بچههای بیسرپرست/بدسرپرست تاسیس کردم.
همسرم مهندسِ کامپیوتره! همون شخص با همون معیارایی هست که میخواستم؛ چون خودم سفرم بهش زنگ میزنم تا بگم یادش نره بره دنبالِ رهام/رها [ نمیدونم جنسیتش چیه! چون برام فرقی نداره و همچنین نمیدونم چند سالشه! چون معلوم نیست توی چندسالگی بتونم به فرزندی بگیرمش! ] و اون مثلِ همیشه مهربون میگه: رو چشمم مهی خانم. [ بله؛ فیلها هم پرواز میکنند :)) ]
هنوز وبلاگم رو دارم. [ البته اون موقع مطالبم مفید و پُرباره و فقط گاهی روزانهنویسی میکنم ]؛ یه دخترِ 17,18 ساله بهم پیاِم میده و میخواد راجع به خودم باهاش حرف بزنم و من بهش میگم: من با وجودِ همه محدودیتها باز به خواستههام رسیدم و همهی این روزها به سختیهایی که قبلا میکشیدم میارزید، همهی دوری و دلتنگی و تلاشهام میارزید!
بهش میگم: تلاش کن؛ اونقدی تلاش کن که توی 30 سالگیت بگی: خوشحالم درست همونجایی وایسادم که توی 17,18 سالگی رویاش رو داشتم، سرِ جای خودم هستم با همهی کمبودها و قدرتها.
و حتی میگم: خیلیا بهم میگفتن خیلی ادعات میشه و فکر میکنی خبریه! تو دیوونهای! به هیچجا نمیرسی! دو سال دیگه بابات سنتی عروست میکنه و شوهرت هم چهارتا بچه میندازه تو دامنت و ! ولی من الان مدعی نیستم؛ اما هنری بهتر از این، که همانی که کسی حدس نمیزد شدهام؟!
•
- میدونم زیادی خیالپردازی کردم آخه خیلی لذتبخشه فکر کردن به اون جایگاه و البته خیلیاشو ننوشتم :))
- تَهِش هم دلنوشتهای بیش نیست. [ نگید چقد شعار میده و فِلان و اینکه بالاخره باید اینا رو به طرف میگفتم که تحریک بشه و تلاش کنه خب :)) ]
- مرسی از رهام بابتِ دعوتم به چالشِ سخت و قشنگش.
سلام رفقا
من خیلی وقته که به چالشِ [ ده کاری که باید قبل از مرگم انجام بدم! ] دعوت شدم منتهی یا هی فرصت نمیشد، یا درگیر بودم و نتونستم که انجامش بدم! دیگه دیدم خیلی دیر و زشت شده، گفتم محضِ رضای خدا هم که شده بیام انجامش بدم :))
•
1) دیپلمِ زبانم رو بگیرم و توی همون آموزشگاه استخدام بشم.
2) رشته و دانشگاهِ موردِ نظرم رو قبول بشم.
3) در راستای مستقل شدنم و رو پای خودم وایسادن قدمهای محکمی بردارم.
4) پیانو، فوتوشاپ، خطِ نستعلیق، برنامهنویسی و دیجیتال مارکتینگ رو یاد بگیرم.
5) اطلاعاتم رو راجع به بچهها افزایش بدم.
6) در راستای کمک به کودکانِ بیسرپرست/بدسرپرست حرکاتِ مفیدی بزنم.
7) به همونی که خودم و حببیم [ خدا ] میدونیم، برسم.
8) فردِ موردِ نظرم [ دلبر ] رو برای ازدواج پیدا کنم. [ منظورم از ازدواج، ازدواجِ روتین و روندی که باب هست نیست، بلکه منظورم قالبیه که توی ذهنِ خودم دارم. ]
9) با دلبر بریم پاریس و با برجِ ایفل عکس بگیریم.
10) یه بچهی بیسرپرست رو به فرزندی بگیرم و تمومِ تلاشم رو بکنم تا احساسِ خوشبختی کنه.
•
- جنابِ اریحا بابتِ تعلل در شرکت در چالش عذر میخوام و ممنونم از دعوتتون.
دیروز تولدِ قمریم بود . یکمِ شعبان :))
میخواستم یه پست راجع به تولدم بذارم که دیگه نذاشتم :))
دیروز تا عصر به بطالت گذاشت متاسفانه ولی بعد پا شدم برا خودم کاپ کیک پختم؛ بدترین کاپ کیکِ تاریخ رو پختم ولی مهم نبود واسم؛ چون قرار نبود به این دلیل تولدم مبارک نباشه!
یه شمع گذاشتم روی کیک و روشنش کردم، مامان و علی اومدن و گفتن: آرزو کن؛ آرزو کردم و شمع رو فوت کردم و بعد اونا کُلی واسم دست زدن :))
من همیشه سعی میکنم روزِ تولدم به مفیدترین و شادترین حالتِ ممکن بگذره ولی دریغ :))
دیروز خیلی روزِ بیهودهای بود . بگذریم :))
رفتم قسمتِ گردونهی طاقچه و گفتم: بببنم کادو چی میخوای بهم بدی ریفیق!
سه روز عضویتِ بی نهایت داد :))
کُلی خوشحال شدم و کتابهایی که میخواستم رو دانلود کردم ولی حسِ خوندنش نیست :))
این روزها خیلی آدمِ بیحوصلهای شدم، قرار بود هفده سالگیم همهش به تلاش بگذره که هجده سالگیم قاطع و محکم بگم: حالا انقد به نظرم هفده سالگیم پُربار بوده که راحت میتونم تموم شدنش رو قبول کنم و واردِ هجده بشم؛ اما دریغ :))
تازههه دیروز اصلا به این توجه نکردم که به تاریخِ قمری چند ساله شدم و امروز که داشتم حساب میکردم دیدم بلههه . هجدهِ تمام! یعنی اگه از تاریخِ قمری پیروی میکردیم میتونستم برم گواهینامهی لعنتیم رو بگیرم :))
حالا نبینید من دارم میگم گواهینامه و فِلان، الکی میخوام خودم رو شاد جلوه بدم در حالی که وقتی دیدم زده هجده سالِ تمام برگهام ریخت و بغض کردم؛ آخه به تلاش نگذشته! به اون چیزایی که میخواستم نرسیدم، هنوز مهدیهی ایدهآلم نشدم، و . :))
عِب نداره، عِب نداره، عِب نداره؛ ما از تاریخِ شمسی پیروی میکنیم پس هنوز هجده سالم نشده!
197 روز وقت دارم که خودم رو بسازم! که بشم همونی که دلم میخواد! همونی که به خواستهش رسیده و کُلی چیزای دیگه :))
خلاصه که التماسِ دعا دارم زیاد!
•
#تولدتمبارکدخترِشعبانماهیِوجودِمن
یک بار با توشیهیکو سکو، دوندهی المپیک، مصاحبه میکردم و از او پرسیدم: تا به حال پیش آمده دوندهای در سطحِ شما روزی نخواهد بدود و به جایش دوست داشته باشد در خانه بخوابد؟
لحظاتی خیره نگاهم کرد و سپس با صدایی که از طنینش پیدا بود چه سوالِ احمقانهای را باید جواب دهد، گفت: مسلما؛ هرروز!
•
#هاروکی_موراکامی
درباره این سایت